جوان آنلاین: فرزندان عبدالحسین میرزا فرمانفرمائیان، خاستگاهی دوگانه و مستقر در میانه سنت و تجدد داشتند. این امر در خاطرهنگاریهای ایشان نیز - که عمدتاً در فصول پایانی حیات انجام گرفته است- تبلور دارد. از این روی، آنان تا جایی که روایت میکنند، سخنانشان پذیرفتنیتر است، اما در مواضعی که وارد حدس و گمان و تحلیل میشوند، میتوان با تردید به گفتههایشان نگریست. خاطرات مهرماه فرمانفرمائیان درباره وقایع زندگی خویش و به ویژه عزاداری حسینی (ع) نیز چنین حکمی دارد. با این همه و به رغم برخی داوریهای شخصی، این یادمانها میتواند ترسیمگر فضاهای مورد توصیف خویش باشد. آنچه در پی میآید، بازخوانی تحلیلی نکاتی است که در فصل «تعزیه در تکیه» در کتاب «زیر نگاه پدر» آمده است. این مقال در آستانه اربعین حسینی (ع) به شما تقدیم میشود. امید آنکه تاریخ پژوهان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
خاطرات شیرین ماههای رمضان و محرم
مهرماه فرمانفرمائیان خاطرات مربوط به آیینهای دو ماه رمضان و محرم را با توصیفی خاطرهانگیز آغاز میکند. وی در این فقره به یاد میآورد:
«برای من، ماه رمضان همیشه در زمستان و ماه محرم در تابستان قرار میگرفتند. گرچه در طول سال، این دو ماه به قدر دو فصل از هم دور نیستند، ولی هر کدام به نوبه خود در اندیشه و وجودم، خاطرات شیرینی بر جای گذاشتهاند. رمضان در زمستان برای شبهای احیا که به مسجد حاجیه شازده خانم میرفتیم و محرم در تابستان، چون در شمیران از دور شاهد جریان عزاداری ماه محرم در دهکده تجریش بودیم....»
کودکان با صدایی ظریف و بچگانه، نوحه میخواندند!
در ماههای محرمی که مورد توصیف مهرماه فرمانفرمائیان است، مردم از همه طبقات و به اشکال گوناگون به استقبال عزاداری حسینی (ع) میرفتند. راوی این پیشوازی را در خانواده اشرافی خویش و سپس در میان جامعه و نوجوانان کوی و برزن، به ترتیب پی آمده مشاهده کرده و به تاریخ سپرده است:
«خاطرات محرم، برایم با تابستان و باغهای شمیران همراه است. اول تابستان برای ما لباسهای تیره رنگِ سیاه با گلهای کوچک رنگی و نیز سورمهای با گلهای سفید میدوختند. روز اول محرم، آنها را از قفسه بیرون میآوردیم و میپوشیدیم و دوران عزاداری شروع میشد. مادرم، لباس تیره رنگ میپوشید. اهل خانه نیز چارقد سیاه یا لباس تیره میپوشیدند. با وجود اینکه اجازه نداشتیم روزهای تاسوعا و عاشورا از باغهای شمیران بیرون برویم، ولی هفته اول محرم بعدازظهرها که به گردش میرفتیم، دستههای کوچک ۱۰ یا ۲۰ نفری میدیدیم که عَلَم به دست گرفته، نوحهسرایی میکنند. پسران ۱۲، ۱۰ ساله نیز دور هم جمع میشدند و با یکی دو علم کوچک، دسته راه میانداختند و با صدای ظریف بچگانهشان نوحه میخواندند. بازار و تکیه، سیاهپوش میشدند....»
هرچه به عاشورا نزدیک میشدیم، عزاداریها جانگدازتر میشد
توصیفات راوی در باب فلسفه عزای حسینی (ع) و نیز اوصاف قیام عاشورا میتواند بازتابی از تربیت مذهبی و عقیدتی اعضای خاندان قاجار حتی در بخشهای نسبتاً متجدد آن قلمداد شود. وی در این بخش از تحلیل خویش همچنین معتقد است اهتمام ایرانیان به تکریم اهل بیت (ع) را میتوان واکنشی به ظلم و جور اعراب (خلفای اموی، عباسی و سلسلههای بعدی) دانست که هرسال گستردهتر و افزونتر خود را نشان میدهد:
«هر روز که از شروع ماه محرم میگذشت، احساسات شدیدتر، دستهها پرجمعیتتر، عَلَمها و کُتَلها مزینتر میشدند. هر روز که قدمی به آن اتفاق ناگوار نزدیکتر میشدیم، مراسم عزاداری جانگدازتر میشد. با گذشت روزها، هیجان شدت پیدا میکرد. نام حسین بر زبانها جاری بود، نام کودکان او بدون گریه و آه برده نمیشد. قتل امام حسین (ع)، فرزندان و خانوادهاش در دل ایرانیان چنان آتشی بر میافروخت که فقط با آب چشم میتوانست خاموش گردد. اجتماعات در عصرها و شبها برای شنیدن مکرر سرگذشت اندوهناک او انبوهتر میشدند. سوخته دلان از شنیدن و بازگو شدن آن واقعه فجیع، زار زار میگریستند. مگر حسین (ع) نبود که در مقابل خودرأیی و زورگویی یزید و خاندان بنی امیه ایستادگی کرد؟ مگر خود او نمیدانست که شکست خواهد خورد؟ فرزندان و اقوامش کشته خواهند شد؟ ولی پایداری کرد، رنج هزیمت و شهادت را بر خود هموار کرد تا حق از باطل شناخته شود. کودکان و زنان خانوادهاش را به زاری و اسارت در غل و زنجیر به کوفه بردند. در آنجا بود که حضرت زینب (س)، خواهر امام حسین مانند مردی ایستاد و در مقابل عده زیادی صدا را بلند کرد، وضعیت اندوهناک و اسفناک خانواده رسول خدا را بیان داشت و خشم را در مردم کوفه علیه بنی امیه برافروخت. مگر خود ایرانیان در مقابل بیدادگری خلفای بنی عباس، دلاورانه جان نثار نکردند؟ مگر فرزندان حسین به خواری به سوی کوفه کشیده نشدند؟ مگر فردوسی حماسه سرای ملی ما نبود که نتوانستند او را در مقبره معمولی مسلمانان به خاک بسپارند، چون فرزندان علی را دوست داشت؟ این عزاداری در طول قرنها، ترجمان خشم ایرانیان علیه جور و ستم اعراب بود. از دل و جان ایرانیان برخاست و آن را با دلسوختگی و شوریدگی انجام میدادند....»
در محیطی گداخته نام «حسین»، چون عقیدهای دستهجمعی از حنجرهها بیرون میآمد!
همانگونه که اشارت رفت، راوی در مجموع توانسته است از شور عزاداری محرم در دوران خویش توصیفاتی نزدیک به واقع ارائه و هیجان مردم در این آیینها را مجسم کند. وی در دوران سالمندی، از آنچه در سن ۱۱ سالگی مشاهده کرده است و نیز اشتیاق خویش به حضور در این مراسم، اینگونه یاد میکند:
«تاسوعا و عاشورا (دو روز آخر دهه اول محرم)، روزهای اندوهناکی بودند. در آن دو روز بین امام حسین با همراهان معدودش و سپاه یزید، جنگ در گرفت و به قتل امام حسین و افراد ذکور خانوادهاش ختم گردید. کودکان و زنهای خانواده او را به اسارت به کوفه بردند. در طول آن دو روز، مردم از کار دست میکشیدند. علمهای سیاه و کتلها را به دست میگرفتند و دسته راه میانداختند. کتلها را با پرهای طاووس، پنجهها و مرغهای نقره فام و تزئینات مختلف، آراسته بودند. همگان با صدای سوزناک، نوحه میخواندند. عده زیادی، پیراهن سیاه به تن با سینه باز با آنها حرکت میکردند و، چون نوحهسرایی تمام میشد، میایستادند، آنگاه دستها با هم بالا میرفتند در هوا حرکتی به آنها داده میشد و با ضربه بر سینهها فرود میآمدند و با یکدیگر فریاد میزدند: حسین، حسین! این کار مدتی ادامه پیدا میکرد. پس از آن دسته به راه خود ادامه میداد و به محل دیگری میرفت. صدای ضربت دستها به سینهها، نام حسین که به واسطه حرکت بدن از حنجرهها بیرون میآمد، عقیده دستهجمعی در آن محیط گداخته، به دل و روح رخنه میکرد. غمی سنگین وجود انسان را در بر میگرفت و شهادت امام حسین - که در ۱۴ قرن پیش اتفاق افتاده بود- زمان را طی میکرد و تازه و سوزان به ما میرسید. اضطراب ظلم و ستمی که به آنان وارد شده بود، افراد را به هیجان و شورش وا میداشت. ضربهها به سر و سینه، شدیدتر میشدند. نزدیک ظهر که زمان شهادت امام بود، هیجان به اوج خود میرسید. قتل ظهر رخ میداد، مردم امام حسین را تا قتلگاه همراهی میکردند و، چون او کشته میشد، خسته زاری کرده، خود زده و وامانده از هم پراکنده میشدند و به خانههایشان میرفتند و آرام میگرفتند. من و خواهرم تفصیل روز عاشورا را مکرر شنیده بودیم، ولی آن را ندیده بودیم. حدود ۱۱ سال داشتم که به مادرم اصرار ورزیدم و با خواهرم از او درخواست کردیم ما را روز عاشورا به دیدن عزاداری امام حسین ببرد....»
حضور در تکیه بدون اجازه شازده!
نویسنده «زیر نگاه پدر» در خاطرات خود اذعان دارد عبدالحسین میرزا فرمانفرمائیان، اجازه حضور خانواده خود در آیینهای عزاداری محرم را نمیداده است! علت این امر در روایت مهرماه فرمانفرمائیان به درستی مشخص نیست. احتمالاً او با این ممانعت، قصد داشته تا خانواده خود را از برخی آسیبهای مفروض صیانت نماید. راوی در بازگویی ماجرای حضور خود در آیین عاشورای یکی از تکایای تجریش، داستانی به شرح ذیل بازگفته است:
«یقین دارم که مادرم بدون اجازه شازده ما را به دیدن مراسم عزاداری روز عاشورا به تکیه تجریش برد، زیرا میدانست اگر چنین تقاضایی را از او میکرد، ممکن نبود مورد قبول واقع گردد و بدون شک قدغن میکرد که از باغ خارج شویم. تصور میکنم مادرم بدون اینکه با معصومه خانم و فاطمه خانم قضیه را در میان بگذارد، این تصمیم را اتخاذ کرد. چون اگر عده ما زیادتر میشد، مسکوت نگه داشتن آن مشکلتر میگردید. بیگمان او تصور میکرد، دو، سه ساعت غیبت از منزل بدون سر و صدا خواهد گذشت و نه تنها ما را خشنود میکرد، بلکه کنجکاوی خود را نیز از دیدن آن مراسم ارضا مینمود، ولی نمیدانست که چه گرفتاری برایش رخ خواهد داد. صبح عاشورا به اتفاق او و دو نفر از اهل خانه به آنجا رفتیم. وقتی به تکیه رسیدیم، جمعیت در آن موج میزد. از پله تنگ و تاریکی بالا رفتیم تا به حجره خود رسیدیم. از طبقه بالا تکیه را نگاه میکردم، مردانِ سیاه پوشیده، به هم پیوسته، سطح تکیه را پر کرده بودند. فقط سرهای آنها از هم جدا و کمی حرکت داشتند... روی سکوی تکیه، منبری با پارچه سیاه پوشیده شده بود. روضه خوانی در بالای منبر با صدای سوزناک از زندگی پر درد و شهامت حسین سخن میراند و غم و درد را در دل مردم مشتعل میکرد. مردها روی سکو و در پایین منبر، غمگین نشسته به سخنان او گوش فرا میدادند و بر پیشانی خود میزدند. زنها در دکانها زیر چادر سیاه به سینه خود میکوفتند. صدای بم مردان و شیون زنان، فضای تکیه را پر میکرد. چشم انسان از دیدن آن همه سیاهی تاریک میشد. دنیا سیاه و غم زده میگردید و نگرانی مبهمی بر دل فرود میآمد. صدای وای حسین کشته شد که صحن تکیه را پر کرد، روح و وجودم را در بر گرفت و در امواج غم و غصه غرقهام کرد. نمیدانستم از عشق حسین که بدون یاری در مقابل قشون یزید ایستادگی میکرد، چه کنم؟ دلم برای او میسوخت و قلبم در هم فشرده و مچاله میشد. در گوشهای زیر چادرم دو تا شده بودم و تکرار میکردم، وای حسین کشته شد و هق هق گریه میکردم! چنان اشک میریختم گویی تمام قدرت بدنم از چشمانم خارج میشد! یکبار ملتفت شدم با اشکها خون از صورتم جاری میشود. خون از بینیام جاری میشد، فرو میریخت و لباس و چادرم را خیس میکرد. مادرم با نگرانی دستمال خود و هر قطعه پارچهای که به دست میآورد، جلوی صورت من میگرفت، ولی همه چیز قرمز و خون آلود میشد. مرا در گوشهای از حجره خواباندند، باد زدند، خنک کردند، کمی آرام شدم. خونریزی موقتاً ایستاد. مادرم دست مرا گرفت، با همراهان از پله پایین آمدیم و به صحن تکیه رسیدیم....»
نخلی که جوانان بر دوش میکشیدند و آن را به دورِ سکوی تکیه طواف میدادند!
و سرانجام نگارنده خاطرات، در قسمتی که آن را مطالعه میکنید، از تردید خود پرده برمیدارد که آیا عارضهای که در اثنای مراسم روز عاشورا برای وی روی داده به دلیل شرکت در محیطی پرهیجان بود یا چنان که خود از علائم آن سخن میگوید، علت پزشکی دیگری داشته است. به عقیده این قلم، سخن راوی در این باره به دوگانگی تربیتی وی در دو ساحت سنت و تجدد بیارتباط نیست و ایضاً به وسوسههایی که پیرانه سر و در مقام بازنمایی گذشته از افرادی، چون او سراغ میگیرند:
«خطری که در صحن تکیه ما را تهدید میکرد، کم نبود. چون در آن هنگام عده زیادی از مردان قوی هیکل نخلی را به دوش کشیده، وارد تکیه شدند. نخل مانند اتاق کوچکی از الوار چوب ساخته شده و نشانه خوشی، عروسی و حجله بود. آن را از پارچه سیاهی پوشانده بودند و نشانه حسرت ماتم و عزاداری فرزندان و خانواده حسین به شمار میآمد. آن دسته از جوانانی که آن نماد سنگین را بر دوش میکشیدند، باید راه خود را در انبوه جمعیت باز کنند و آن را به دور سکوی تکیه، یک بار طواف بدهند و از در دیگرِ تکیه بیرون ببرند. حرکت آنها، مردم را به سختی به هم فشرده و به سوی دیوارهای تکیه میراند. هوا خفقان آور، همهمه سرسام آور و هیجان به حد اعلا بود. صداهای فریاد و ضجه، تکیه را میلرزاند و معلوم نبود آیا از درد و فشار و خفقان چنین بلند میشدند یا از اندوه و غم. کم مانده بود از گرما و کمی هوا ناتوان به زمین بیفتم. مادرم با تشویش از زیر چادر سیاه، بازوانش را به دور من و خواهرم - که صورتهایمان به دیوار تکیه چسبیده بود- حلقه کرده، ما را محفوظ میداشت. خوشبختانه نزدیک دری بودیم که راه به هشتی امامزاده صالح داشت. مادرم توانست ما را از میان جمعیت بیرون بکشد. به کوچهای وارد شدیم و راه منزل را پیش گرفتیم. کوچه خاکی، خلوت و غرق آفتاب بود. به منزل رسیدم، آن را تهی و غمزده یافتم. خون از بینی من شروع به ریختن کرد. مرا با کیف یخ به روی سر بستری کردند. با کمترین حرکتِ خنده، گریه یا هیجان، خونریزی شروع میشد! معصومه خانم و فاطمه خانم به بالینم شتافتند و مادرم را یاری دادند. خواهرانم دور تختخوابم جمع شدند، ولی حولهها یکی پس از دیگری خون آلود میشدند. ضعف بر وجودم مستولی شد. وقتی چشمانم را گشودم، عصر بود. مامان جان را نگران روی صورتم خم دیدم. دیگران دور تختخواب ایستاده بودند و مرا نگاه میکردند. ننهام به در اتاق تکیه کرده بود و گریه میکرد. خبر کسالت من به تهران داده شد. غروب شازده با حاجی دکتر خان و دکتر بلر امریکایی متخصص گوش و حلق و بینی که در بیمارستان امریکاییها جزو راهبان آن مؤسسه خدمت میکرد به شمیران رسیدند. دکتر بلر دیر وقت به شهر مراجعت کرد، ولی خود شازده و حاجی دکتر خان، شب را در شمیران ماندند. برای دسترسی به دکترها روز بعد پدرم دستور داد مرا به شهر رساندند. تختخواب مرا در تالار گذاشتند، چون پنجرههای آن بلند بود و هوا در آن جریان بهتری پیدا میکرد. تخت مادرم را نیز به آنجا آوردند و او شبانهروز، مرا تحت مراقبت خود نگه داشت.
اکنون که به گذشته باز میگردم و خاطره آن ایام را بار دگر به یاد میآورم، احساس میکنم قدغنهای پدر را - که ما بدون دلیل میدانستیم و اغلب ما را متغیر و عصیان زده میکرد- دلایل منطقی و تجربی داشتند. چون هر باری که مادرم از زیر بار سنگین یکی از آنها شانه خالی میکرد، به نوعی گرفتار نتیجه نامطلوب آن میگردید. دلایل پدر درباره تصمیماتش برای ما همیشه روشن گفته نمیشد و اگر هم میگفتند، آن را اغراق آمیز و مستبدانه میپنداشتیم... موضوع جالب این جاست که آیا مادرم به شازده گفت که ما را روز عاشورا به تکیه برده بود و اگر آن را گفته بود عکسالعمل او چه بود؟ در حقیقت تاکنون نمیدانم، آیا گریه و هیجان روز عاشورا ریزش خون دماغ مرا آن طور تشدید کرد؟ چون قبلاً نیز اغلب خون دماغ میشدم. شاید این بار نشانه عارضه مرض دیگری بود. به یاد دارم پس از چند روز، در بدنم خالهای کوچک قرمزی پدید آمدند و، چون حاجی دکتر خان آنها را دید، نگرانی در چهرهاش نقش بست و به مادرم گفت این مرض پورپراست و فردای آن روز با پزشکان دیگری به بالینم شتافت، ولی هیچ کدام از این مسائل در آن دوران برای من قابل توجه نبودند و مانند این بود که با حوصله و بدون نگرانی، مرحلهای از زندگی را میگذراندم. بالاخره با رسیدگی مداوم پزشکان، مراقبت خود شازده و مواظبت مادرم، جریان خون بینی ایستاد، ولی بعد از آن مدتی تب میکردم و مریض بودم. شازده روزی چندبار، از بیرونی به اندورنی میآمد....»